نویسنده: محمدامین پورامینی بازگشت به فهرست
فراز و خرابه شام
پس از انتقال اهلبیت به شام، ایشان را در ویرانهاى جاى دادند که موجب وارد آمدن اذیتهاى فراوان به ایشان شد. عموم محدّثان و تاریخ نگاران از این مکان به عنوان مکانى یاد میکنند که تغییراتی را در پوست بدن ایشان پدید میآورد، سخنان برخى از ایشان را در این زمینه مىآوریم:
1. شیخ صدوق (م 381 ق) به سندش از فاطمه بنت على(س) نقل مىکند:
«ثمّ انّ یزید ـ لعنة الله علیه ـ أمر بنساء الحسین(ع)، فحبسن مع علىّ بن الحسین(ع) فى مجلس لایکنّهم من حرّ و لاقرّ، حتّى تقشرت وجوههم1؛ یزید دستور داد تا زنان کاروان حسینى را همراه على بن حسین در زندانى جاى دادند که آنان را از گرما و سرما حفظ نمىکرد؛ تا آنجا که پوست صورت ایشان دگرگون شد».
2. قاضى نعمان (م 363 ق) پس از ذکر گریه نمایشى یزید مىنویسد:
«و قیل انّ ذلک بعد أن أجلسهنّ فى منزل لا یکنّهنّ من برد و لا حرّ، فأقاموا شهراً و نصف، حتّى اقشرّت وجوههنّ من حرّالشّمس، ثمّ أطلقهم2؛ گفته شده: این کار یزید (گریه نمایشى او) پس از زمانى بود که او ایشان را در منزلى جاى داد که آنان را از سرما و گرما محافظت نمىکرد. آنان یک ماه و نیم در این وضع به سر بردند، تا آنکه پوست صورت ایشان از حرارت خورشید کنده شد و پس آن گاه اقدام به آزادى ایشان کرد».
3. ابن نما (م 645 ق) مىنگارد:
«واسکن فى مساکن لاتقیهنّ من حرّ و لا برد، حتّى تقشّرت الجلود، و سال الصّدید3؛ و آنان را در جاهایى قرار دادند که ایشان را از گرما و سرما نگاه نمىداشت؛ تا اینکه که پوستها کنده و خون جراحات بدن سرازیر شد».
4. سید بن طاووس (م 664 ق) مىنویسد:
«ثمّ أمر (یزید) بهم الى منزل لا یکنّهم من حرّ و لا برد، فأقاموا فیه حتّى تقشّرت وجوههم4؛ یزید دستور داد تا آنان را در منزلى جاى دادند که ایشان را از گرما و سرما محافظت نمیکرد و آنان در آنجا اقامت داشتند؛ تا آنکه صورتشان پوست انداخت».
نیز همین مضمون را سید محمد بن ابىطالب آورده است.5
از برخى روایات استفاده مىشود که آن مکان به قدرى ویران بود که خطر زیر آوار قرار گرفتن اهل بیت را به همراه داشت.
صاحب بصارالدّرجات از امام صادق(ع) روایت مىکند که وقتى امام زینالعابدین(ع) و همراهان را در آن خانه جاى دادند، بعضى از آنان گفتند: ما را در اینجا جاى دادند تا بر سرمان خراب شود، و ما کشته شویم.6
و همین مضمون را ابن شهرآشوب نیز آورده است.7
طبرى (امامى) از امام صادق(ع)چنین روایت مىکند:
«أُتى بعلى بن الحسین(ع)الى یزید بن معاویة و من معه من النّساء أسرى، فجعلوهم فىبیت و وکّلوا بهم قوماً من العجم لا یفهمون العربیّة، فقال بعض لبعض: انّما جعلنا فىهذا البیت لیهدم علینا، فیقتلنا فیه، فقال على بن الحسین(ع) للحرس بالرّطانة8: تدرون مایقول هؤلاء النّساء؟ یقلن کیت و کیت، فقال الحرس: قد قالوا انّکم تخرجون غداً و تقتلون! فقال علىّ بن الحسین(ع): کلاّ، یأبى اللّه ذلک، ثمّ أقبل علیهم یعلّمهم بلسانهم9؛ على بن حسین(ع) و زنان همراه را در حال اسارت به نزد یزید آوردند و آنان را در خانهاى قرار دادند و عدهاى از عجم (رومیان) را که آشنایى با زبان عربى نداشتند، به نگهبانى واداشتند. برخى از اسیران اهلبیت رو به برخى دیگر کردند و گفتند: ما را در چنین خانهاى جاى دادهاند تا بر سر ما خراب گردد و ما در زیر آوار کشته شویم. حضرت على بن حسین(ع) رو به نگهبانان کرد و با زبان رومى از ایشان پرسید: آیا مىدانید که این زنان چه مىگویند؟ آنان چنین مىگویند (و آن حضرت سخنانشان را نقل کرد!) نگهبانان گفتند: به ما گفتهاند که شما را فردا از اینجا بیرون آورده و خواهند کشت! حضرت على بنحسین(ع) فرمود: نه، هرگز چنان نخواهد شد و خداوند نخواهد گذاشت که چنان کنند. آنگاه رو به ایشان کرد و با زبان ایشان به آموزش آنها پرداخت.
از مجموعه مطالبى که گفته شد، چند مطلب برداشت مىشود:
1. یزید به قصد وارد آوردن فشار روحى و جسمى، اهلبیت(ع) را در جایى بسیار نامناسب قرار داد که به هیچ وجه ایشان را از گرماى روز و سرماى شب محافظت نکند. اثر گرما بر بدن مطهر ایشان نمایان شد؛ به نحوى که پوست چهره ایشان دگرگون و خشک گردید و کنده شد، و از آنجا که آنان در این مکان تحت نظر بودند، در واقع آنجا برایشان زندان بود.
2. یزید قصد کشتن حضرت امام سجادّ(ع) و چه بسا دیگر اسیران را داشت؛ همان طور که از این روایت و دیگر روایات فهمیده مىشود، ولى تغییر شرایط سیاسى و اجتماعى، به واسطه سبب حضرت امام زین العابدین(ع) و حضرت زینب(س) و دیگر اسیران اهلبیت: مانع از اجراى این نقشه شد که همه اینها با اراده الهى انجام پذیرفت تا حجّت خداوند محفوظ ماند و سلسله حجّتهای الهى استمرار یابد.
3. حضرت امام زین العابدین(ع)، با آنکه در شرایط دشوار به سر مىبرد، از فرصت استفاده کرد و با زبان رومى اقدام به تعلیم و آموزش نگهبانان رومى ـ که از حقایق دین و واقعیتهاى روز چیزى نمىدانستند ـ کرد.
رقیة بنت الحسین(س)
یکى از مشکلات موجود در تاریخ به دست آوردن خبر در مورد رقیة بنت الحسین(س) است که ماجرایى بس حزنانگیز دارد.
قدیمىترین منبعى که در این زمینه در دست است، کتاب کامل بهایى اثر شیخ عمادالدین حسن بن على بن محمد بن على طبرى آملى است. او که از معاصران خواجه نصیر طوسى است، کتاب را به دستور وزیر بهاءالدّین محمد، فرزند وزیر شمس الدین جوینى صاحب دیوان و حاکم اصفهان در دولت هولاکوخان نگاشته است و از این رو، به کاملبهایى شهرت یافته است. نام دیگر این کتاب کامل السّقیفه است. این کتاب در دو جلد و در مدت دوازده سال نگارش یافته و تاریخ پایان تألیف کتاب، سال 675 ق است. مؤلّف این کتاب آثار دیگرى چون: مناقب الطّاهرین، معارف الحقائق و اربعین البهائى از خود به یادگار گذاشته است.10 از مجموعه این آثار به خوبى مىتوان فهمید که وى دانشمند شیعى و تاریخ نگارى متعهّد است.
عماد الدّین طبرى نیز ماجرا را به نقل از کتاب الحاویه نقل مىکند که متأسّفانه اثرى از این کتاب در دست نیست.
وی مىنویسد:
«در حاویه آمد که زنان خاندان نبوّت در حالت اسیرى، حال مردان که در کربلا شهید شده بودند بر پسران و دختران ایشان پوشیده مىداشتند و هر کودکى را وعدهها مىدادند که پدر تو به فلان سفر رفته است، باز مىآید؛ تا ایشان را به خانه یزید آوردند؛ دخترکى بود چهار ساله. شبى از خواب بیدار شد و گفت: پدر من حسین کجاست؟ این ساعت او را به خواب دیدم سخت پریشان. زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست. یزید خفته بود، از خواب بیدار شد و حال تفحّص کرد. خبر بردند که حال چنین است، آن لعین در حال گفت که بروند و سر پدر او را بیاورند و در کنار او نهند. ملاعین سر بیاورده و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسید: این چیست؟ ملاعین گفت: سر پدر تو است. آن دختر بترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد».11
از نقل طبرى استفاده میشود که امام حسین(ع) دخترى چهار ساله داشت که در فراق پدر، در شام پرپر گردید؛ ولى از نام او سخنى به میان نیامده است و تاریخ نگاران پس از او نیز این جریان جانگداز را با اختلافى اندک و برخى اضافات که به زبان حال مىنماید، در کتابهاى خود آوردهاند:
1. ملاحسین کاشفى سبزوارى (م910ق) در کتاب روضة الشهداء12 به نقل از کتاب کنزالغرائب؛
2. شیخ فخرالدّین طریحى نجفى (م1085ق) در کتاب المنتخب؛13
3. سید محمدعلى شاهعبدالعظمى (م1334ق.) در کتاب الایقاد؛14
4. شیخ محمد هاشم بن محمد على خراسانى (م1352ق) در کتاب منتخبالتّواریخ؛15
5. شیخ عباس قمى (م1359ق) در کتاب نفسالمهموم16 و منتهىالآمال؛17
6. شیخ محمد مهدى حائرى مازندرانى در کتاب معالىالسبطین؛18
برخى از ایشان نام «رقیه» را نیز ذکر کردهاند. شیخ محمد هاشم خراسانى در ضمن شمارش بانوان اسیر مىگوید:
«التاسعة: آن دخترى است که در خرابه شام از دنیا رحلت فرموده، و شاید اسم شریفش رقیه بوده و از صبایاى خود حضرت سیدالشّهدا(ع) بوده؛ چون مزارى که در خرابه شام است، منسوب است به این مخدّره، و معروف است به مزار «ست رقیّه».19
سید محمدعلى شاهعبدالعظمى در الایقاد آورده است:
«امام حسین(ع) را دخترى بود کودک که مورد علاقه وى بود و او نیز به پدر عشق مىورزید. گفته شده است که نام وى رقیه و عمر وى سه سال بود. او که با اسیران در شام به سر مىبرد، در فراق پدر شبانه روز گریه مىکرد و به او مىگفتند که پدرت در سفر است.20 تا آنگاه که شبى او را در خواب دید. وقتى که بیدار شد، به گریه شدیدى افتاد و مىگفت: پدرم را و نور چشمانم را بیاورید! اهلبیت(ع) هرچه کردند که او را آرام کنند، اثرى نبخشید، و بر گریه و زارى او اضافه گردید و در اثر گریه او، غم و اندوه اهلبیت شعلهور گردید، و آنان نیز به گریه افتادند. بر صورت خود زده و خاک بر سر خود ریخته و موها را پریشان ساختند. صداى ناله و گریه از هر سو برخاست، یزید ناله و گریه ایشان را شنید و گفت: چه خبر شده است؟ به او گفتند که دختر کوچک حسین، پدر را در خواب دیده است، از خواب برخاسته و او را طلب مىکند و گریه و فریاد برآورده است. یزید گفت: سر پدر را برایش ببرند و در برابرش قرار دهید تا آرام گیرد! چنان کردند و سر بریده را در حالى که در میان طبقى سر پوشیده نهاده بودند، در برابر وى قرار دادند. او که طبق را دید (فکر کرد برایش غذایى آوردهاند) گفت: من پدرم را مىخواهم، نه غذا! گفتند: پدرت در آنجاست. پارچه را از روى آن برداشت، سرى را دید. گفت: این سر از آنِ کیست؟ گفتند: سر پدر تو است. سر را برداشت و به سینهاش چسباند و گفت: پدرم! چه کسى تو را با خون سرت خضاب کرد؟ بابا! چه کسى رگهایت را برید؟ پدرم! چه کسى مرا در کودکى یتیم ساخت؟!... آنگاه لبها را بر لبهاى پدر نهاد و گریه سر داد، تا از حال رفت. وقتى او را تکان دادند، دیدند که قالب تهى کرده است و جان به جان آفرین تسلیم نموده است. نالههاى اهلبیت(ع) از هر سو به آسمان برخاست...».21
این جریان به همین شکل بر سر زبانهاست. سید شاهعبدالعظیمى آن را از کتاب عوالم و همین مضمون را شیخ طریحى و به نقل از او شیخ مهدى مازندرانى آورده است. گرچه چنین مطلبى در عوالم بحرانى یافت نشد، ولى ممکن است مقصود از عوالم کتاب دیگرى باشد. در هر صورت، اینجا چند سؤال مطرح است:
1. امام حسین(ع) چند دختر داشت؟
2. آیا امام حسین(ع)دخترى به نام «رقیه» داشته است؟
3. آیا امام حسین(ع) نام «رقیه» را بر زبان جارى ساخته است؟
4. چند «رقیه» در کربلا وجود داشتهاند؟ و احتمالات مسئله کدام است؟
5. آیا به جز نقل و روایت، دلیل دیگری هم برای این ادعا در دست است؟
در ادامة این مقاله، به دو پرسش اول، پاسخ میگوییم.
1. حضرت امام حسین(ع) چند دختر داشت است؟
سه قول در این مسئله وجود دارد:
الف) دو دختر: شیخ مفید براى ایشان تنها دو تن را به عنوان دختران آن حضرت یاد کرده که آن دو نیز «فاطمه» و «سکینه»اند.22 عدهاى23 هم با شیخ مفید موافقت کردهاند؛ ولى شیوه تاریخ نگارى ایشان بر اهل فن پوشیده نیست.
ب) سه دختر: در برخى از کتابها سه دختر براى آن حضرت ذکر شده است.
طبرى امامى مىنویسد:
«و له من البنات زینب، و سکینة و فاطمة24؛ دختران او زینب و سکینه و فاطمهاند».
ابن شهرآشوب25، خصیبى26، ابن خشّاب27 و شیخ محمد الصبّان، نیز چون او آوردهاند.
ج) چهار دختر: شیخ کمال الدین محمد بن طلحه شافعى (م652 ق)28 در کتاب مطالب السّؤول فى مناقب آلالرّسول به وجود چهار دختر براى آن حضرت تصریح کرده و حتى بر آن، ادعاى شهرت نیز نموده است و مىنویسد:
«کان له - أى للحسین(ع) - من الاولاد ذکور و اناث عشرة، ستّة ذکور، و أربع اناث، فالذّکور: علىالاکبر، علىّ الاوسط و هو سیّدالعابدین...، و علىالاصغر، محمد، عبداللّه و جعفر. فامّا علىّ الاکبر فانّه قاتل بین یدىّ أبیه حتّى قتل شهیداً. و امّا علىّ الاصغر جاءه سهم و هو طفل فقتله... و قیل: انّ عبداللّه ایضاً قتل مع ابیه شهیداً. و امّا البنات: فزینب، سکینة و فاطمة. هذا هوالمشهور، و قیل: بل کان له اربع بنین و بنتان، و الاوّل أشهر29؛ آن حضرت داراى ده فرزند پسر و دختر بود که شش تن ایشان پسر و چهار تن دختر بودند. پسران عبارتاند از: علىاکبر، على اوسط - که همان سیّدالعابدین(ع) است - علىاصغر، محمد، عبداللّه و جعفر. علىاکبر در برابر چشم پدر به میدان جنگ رفت تا به شهادت رسید. علىاصغر نیز در حالى که کودکى خردسال بود، تیر به او اصابت کرد و شهید شد... و گفته شده است که عبداللّه نیز با پدرش به شهادت رسید. و اما دختران عبارتاند از: زینب، سکنیه و فاطمه. و این قول مشهور است. و گفته شده است که آن حضرت داراى چهار پسر و دو دختر بوده است، ولى قول اوّل مشهورتر است».
ابن صبّاغ مالکى نیز آن را نقل کرده و مىنویسد:
«قال الشیخ کمال الدین بن طلحة: کان للحسین(ع) من الاولاد ذکوراً و اناثاً عشرة، ستّة ذکور و أربع اناث، فالذّکور علىّ الاکبر، علىّ الاوسط و هو زین العابدین، و علىالاصغر، محمد، عبداللّه و جعفر... و اما البنات فزینب و سکینة و فاطمة، هذا قول مشهور؛30 شیخ کمال الدین بن طلحه مىگوید: حضرت حسین(ع) داراى ده فرزند پسر و دختر بود که شش تن از ایشان پسر و چهار تن دختر بودند. پسران عبارتاند از: علىاکبر، علىاوسط ـ که همان زینالعابدین(ع)است - على اصغر، محمد، عبدالله و جعفر...، و دختران: زینب، سکینه و فاطمه بودهاند، و این قول مشهور است. علامه اربلى نیز چون او آورده است».31
طبق این قول که ادعاى شهرت بر آن شده است و عدهاى از بزرگان تاریخ چون علامه اربلى در کشف الغمّة و ابن صباغ مالکى در الفصول المهمّة نیز آن را نقل کرده و رد نکردهاند، آن حضرت داراى چهار دختر بوده است که تنها به نام سه تن از ایشان تصریح شده است و نام چهارمین دختر مجهول مانده است.
2. آیا امام حسین(ع) دخترى به نام «رقیه داشته است؟
در پاسخ سؤال اوّل گفتیم وقتى که دختران آن حضرت به دو نفر منحضر نیست و بنا بر قولى که ادعاى شهرت بر آن شده بود، آن حضرت چهار دختر داشتند که به نامهاى سه تن از ایشان (زینب، سکینه و فاطمه) تصریح شده است. از این رو، احتمال مىرود که چهارمین دختر آن حضرت همین دخترى باشد که در زبان مردم به نام «رقیه» معروف شده است.
پىنوشتها
1. امالى الصدوق، ص 231، مجلس 31؛ ص 243؛ بحارالانوار، ج 45، ص 140.
2. شرح الاخبار، ج 3، ص 269.
3. مثیرالأحزان، ص 102.
4. اللهوف، ص 219.
5. تسلیة المجالس، ج 2، ص 396.
6. بصائرالدّرجات، ج 1، ص 338؛ بحارالانوار، ج 45، ص 177 / 28.
7. المناقب آل ابىطالب(ع)، ج 4، ص 145.
8. الرّطانة عند أهل المدینة، الرّومیة؛ (بصائرالدّرجات، ص 338).
9. دلائل الامامة، 204، ص 125.
10. الذریعه، ج 17، ص 252 و 255.
11. کامل بهایى، ج 2، ص 179.
12. روضة الشهداء، ص 484.
13. المنتخب للطّریحى، ج1، ص136، مجلس7، باب 2.
14. الایقاد، ص 179.
15. منتخب التواریخ، ص 299.
16. نفس الهموم، ص 416 از کامل بهایى.
17. منتهىالآمال، ص 510.
18. معالىالسبطین، ج 2، ص 170.
19. منتخبالتّواریخ، ص 299.
20. مقصود سفر آخرت بود.
21. الایقاد، ص 179؛ معالى السبطین، ج2، ص170.
22. الارشاد، ج 2، ص135؛ کشف الغمه، ج2، ص249؛ بحارالانوار، ج 45، ص328؛ عوالم (امام حسین)، ص 637.
23. تاج الموالید (چاپ شده در المجموعة النفیسة)، ص 34؛ حافظ عبدالعزیز بن الاخضر (م 611 ق) بحارالانوار، ج 45، ص 331.
24. دلائل الامامة، ص 181.
25. المناقب آل ابىطالب(ع)، ج 4، ص 77.
26. الهدایة الکبرى، ص 202.
27. کشف الغمة، ج 2، ص 39.
28. اسعاف الراغبین (چاپ شده به همراه نورالابصار)،ص 195؛ احقاق الحق، ج 11، ص 451.
29. وى از بزرگان فقه، حدیث، تاریخ، ادبیات و سیاست مورد احترام مورخان فریقین است که سخن برخى از ایشان را مىآوریم:
ابوشامة (م 665 ق) که از معاصران وى بوده در ذیل الرّوضتین، ص 188 مىنویسد: «... و کان فاضلاً عالما».
اربلى (م692 ق) در کشف الغمّه، ج 1، ص 53 مىنویسد: «و کان شیخاً مشهوراً و فاضلاً مذکوراً... و حاله فى ترفّعه و زهده و ترکه و زاره الشّام و انقطاعه و رفضه الدّنیا حال معلومة قرب العهد بها، و فى انقطاعه عمل هذا الکتاب - مطالب السّؤول - و کتاب الدّائرة، و کان شافعى المذهب من أعیانهم و رؤساهم».
صفدى در الوافى بالوفیات، ج 3، ص 76، مىنگارد: «... و کان صدراً معظّماً محتشماً...»
و در العبر، ج 5، ص213 چنین آمده است: «... و کان رئیساً محتشماً و بارعاً فىالفقیه و الخلاف، ولى الوزارة ثمّ زهد و جمع نفسه...».
ابن کثیر در البدایة و النهایة، ج 13، ص186 چنین آورده است: «... کان عالماً فاضلاً».
ابن قاضى شهبة در طبقات الشّافعیة، ج2، ص153 چنین نگاشته است: «تفقّه و شارک فىالعلوم و کان فقیهاً بارعاً عارفاً بالمذهب و الاصول و الخلاف... سمع الحدیث و حدّث ببلاد کثیرة... قال السّیّد عزّالدین: افنى و صنّف و کان أحد العلماء المشهورین و الرّؤساء المذکورین».
در همان کتاب، ص 503 نیز آمده است: «... کان اماماً بارعاً فىالفقه و الخلاف عالماً بالاصلین رئیساً کبیراً معظّماً...».
یافعى در مرآة الجنان در وفیات سال 652 ق، مىنویسد: «... المفتى الشّافعى، و کان رئیساً محتشماً بارعاً فىالفقه و الخلاف».
ابن الفوطى در تلخیص مجمع الآداب، ج5، ص255 شماره 515 آورده است: «... کان عارفاً بفنون کثیرة من المذهب و الاصول و الفرائض و الخلاف و التفسیر و النّحو و اللّغة و التّرسّل و نظم الشّعر...»
ابن المعاد در شذر الذّهب، ج 5، ص259 مىنگارد: «... المفتىّ الرّجال... و أحد الصّدور و الرّؤساء المعظمین... و تفقّه فبرع فىالفقه و الاصول و الخلاف...»
30. مناقب السّؤول فى مناقب آل الرّسول، ج 2، ص 69.
31. الفصول المهمّة، ص 199.